محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

دل کندن از فرزند

توی این مدت که ملیکا توی اداره پیشم بود خیلی بهش عادت کردم، من سه روز مرخصی استعلاجی داشتم برای همین بابایی فرصت رو غنیمت شمرد و رفتیم مشهد برای عکس MRI ، چون بابایی از کمرش اذیت بود مجبور شدیم که با قطار بریم . مشهد که بودیم نتونستیم جایی بریم فقط یک شب بابایی ماشین عمو حمید رو گرفت و ما رو برد حرم امام رضا(ع) برای زیارت و فردا ظهرش رفتیم خواجه ربیع - سر خاک مامان بابایی - . از اونجا بابابزرگ میخواست بره برای خونه خرید کنه که عمو حمید زنگ زد که ماشین رو بیار که ریحانه - زن عمو حمید- میخواد بره بیرون . سریع برگشتیم خونه و بابایی هم رفت و ماشین رو بهشون داد . فرداش زن عمو ریحانه ما رو برای عروی خواهرش د...
27 بهمن 1392

کمر درد بابا محسن

بابایی یه دو سه ماهی هست که از کمردرد اذیته، مخصوصا این اواخر که دردش شروع که میشه ولکن نیست و تا چند روز باهاشه ، خلاصه تصمیم گرفت که بره دکتر و دکتر هم براش MRI نوشت . مرکز MRI هم چهل روز دیگه بهش نوبت میداد برای همین رفت مشهد و اونجا دو روزه کارش رو انجام داد و دکتر هم تشخیص داد که دیسک کمر داره و باید استراحت کنه ، بره استخر شنا و توی آب راه بره ، اصلا دوچرخه سواری نکنه ، از پله بالا و پایین نره که متاسفانه خونمون هشت نه تا پله داره که مجبوره و کاریش نمیشه کرد ، پیاده روی کنه اونم جاهای مسطح، وسایل سنگین جابجا نکنه و منم با این وضعیت بارداری که دارم مجبورم که خودم ملیکا رو بغل کنم . دکتر برای بابایی چندتا آمپور نوشته پریشب بابایی ...
27 بهمن 1392

فرهنگ لغت ملیکایی

به میوه میگی : مینه به چرا می گی : چیا وقتی چیزی رو ازت میخوام میگی : چیا ، ها، چیا یه شعر کودکانه به اسم بادمجون توی گوشیم هست میای گوشی رو برمیداری و می گی مامانی باباجون رو بزار که منظورت همون بادمجونه . یه مدتی شده که دوست داری توی دستشویی جیش کنی و وقتی جیش داری میگی مابایی( مامانی، بابایی )  بدو بدو ، دست بده، دشویی . قربونت بشم دخملم وقتی میبرمت دستشویی برام شعر میخونی می گی بابایی چیا(چرا)  جیش کدی (کردی) ، شوارتو (شلوارتو) خیس کدی ، مامان چیش نییکنم ....   عزیزم مامان دلم میخواد گازت بگیریم . و وقتی به بابایی می رسی همین شعرت رو برای مامانی چیا جیش کدی میخونی . شعر تاب تاب عباسی رو هم یاد گرفتی و...
19 بهمن 1392

بدون شرح

سلام . عزیزای مامان ، میخواستم بنویسم خوبین اما خوب نیستین دو تاییتون سرما خوردین از همون پاییز گرفته تا آخر زمستونی . محراب گلم صبح میره مهد قرآن، خیلی دوست داشتم بفرستمش مدرسه اما خوب چون حدودا سه ماه از مدرسهها گذشته بود مدرسه جا نداشتن و مجبور شدیم بفرستیمش مهد قرآن . پسری همیشه از همه زودتر میره مهد، یه روز گفت مامانی من وقتی میرم توی کلاسم همیشه اولین نفر هستم نمیشه منو دیرتر ببرین . اما ظهر که میایم دنبالت همیشه نفر آخر هستی ، یه روز به بابایی گفتم که بهتره ساعت یک و ربع بری دنبال محراب ، گناه داره که نفر آخری باشه و خدا رو شکر از اون روز بابایی زودتر میام دنبالت . ملیکای عزیزم یه روز رفت مهد ، یک روز رفت پیش یه خانم و آقای میشه گ...
19 بهمن 1392
1